حس...یا.....

سلام ..خوبین دوستان گلم...؟

نمی دونم این چند وقته یحس خاصی دارم ..نمی دونم خوبه یا بد ولی این و می دونم که درون مایه این مطلب یکم شبیه درد دل خودمه....

حس.....            Love??                 

 

حس غریبی  دارم                                                   

 حس تنهایی ِ غریبی

 مثل آنروزها که نبودی

 حس کسی که ماه ها تمام ِ کوچه های بی چراغ ِ منتهی به تو را دوید

 و کسی از او نپرسید

 که در سرش چه می گذرد

                                    چه رسد به دلش!

 خسته ام فرشته ی من

 در تمام این سه ماه  ِ متفاوت ِ گذشته

 به اندازه ی دویدن های این سه روز خسته نبوده ام

 مانده ام با یک خانه پر از بوی تو ...

 نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند ...

 جای خالی ات خیلی آزارم می دهد ...

 آزرده می شوم و دلتنگ ...

 دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ... دلتنگ آغوش گرمت ...دلتنگ بوسیدنت حتی ...

 آزرده ام از دیدن روزهای تلخ بی تو بودن و آزرده که می شوم به همه می پرم

 تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...

 این روزها

 پی ِ هر شبی که می گذرد ، روزی از عمرم کم می شود

 تمام نیرویم را با خود می برد

 بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد

 فرو می کشد

 و من تمام می شوم و تهی

 در آخر

 تنها تو در این فضای تهی، ته نشین می شوی

 و زمزمه ای در سرم مرور می شود:

 " ...باز با من تا آخر دنیا می مانی ؟؟ "

 می دانم تنها مسبب دوری از تو و این احساس خلاء و تنهایی مرگ آور ، خودم بوده ام !

 دلتنگم ..

خوب دوستان گرانقدر خودم اگه این مطلب بد بود به بزرگی دل خودتون ببخشید

یا حق.....

آن..

سلام ...خوبین..؟ من که خوبم

این شعر حکایت یکی مثله...

من آن کلاغ عاشقم!

مژگان عباسی

آن شب که بی ستاره ترین ماه، در محاق...

تنها نشست روی صف سیم ها کلاغ

 

شب بسته بود پلک اتاقی که روزها

می شد شنید از لبش آوازهای داغ

 

هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود

از آرزوی خفته در آواز آن اتاق...

 

آن شب کلاغ خیرهء یک پنجره نشست

تنها به این امید که روشن شود چراغ

 

شب‌تابهای پچ پچه در گوش بیدها

گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ...

 

و ... صبح روز بعد زنی با قفس رسید

قلاب کرد باز قفس را به کنج تاق

*

بعدا کسی نگفت که آیا عجیب نیست

مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟

*

هرچند پشت میله اسیریم، عاشقیم

تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ

امید وارم لذت کافی رو برده باشین....

سلام به همگی...خوبین ؟من که خوبم ...واما...

بیندیش

به کرم سبز بیندیش . بیشتر زندگیش را روی زمین می گذراند، به پرندگان حسد می ورزد و از سرنوشت و شکل کالبدش خشمگین است

.می اندیشد: من منفورترین موجوداتم؛ زشت، کریه، و محکوم به خزیدن بر روی زمین

اما یک روز، مادر طبیعت از او می خواهد پیله ای بتند. کرم یکه می خورد...پیش از آن هرگز پیله نساخته. گمان می کند باید گور خود را بسازد، و آماده مرگ می شود. هر چند از زندگی خود تا آن لحظه ناخشنود است، به خدا شکوه می برد: خدایا، درست زمانی که سرانجام به همه چیز عادت کردم، اندک چیزی را هم که دارم، از من می گیری

.خود را نو میدانه در پیله حبس می کند و منتظر پایان می ماند

چند روز بعد، در می یابد که به پروانه ای زیبا تبدیل شده.  می تواند به آسمان پرواز کند و بسیار تحسین اش کنند. ازمعنای زندگی وبرنامه های خدا شگفت زده است

 

نوشته پائولو کوئیلو

امیدوارم خوشتون اومده باشه...