باور

سلام  دوستان نمی دونم ...چی بگم ولی دلم می خواست بیام و این مطلب و بزارم برای شما......

 

باورم نمی شه !!                              

 

باورم نمی شه دستات ...

                  توی دست من نباشند

توی در و دیوار خونه ...

                    گرد تنهایی بپاشند

 

تو همونی که می گفتی ....

تو دنیا ، هیچ کی.... مثل من پیدا نمی شه !!

تو همونی که می گفتی ...

قلبم ، مال تو باشه.....  واسه همیشه !!

تو همونی  که می گفتی ....

شبها ،  حصار تنهایی ها هیچ ترسی نداره !!

تو همونی که می گفتی ....

تا سحر که کنارتم ...تنهایی هیچ معنی نداره !!

 

باورم نمی شه چشمات ...

                      بر‌ِه مال ِ دیگرون شه

با غریبه ِ آشنا شه ....

                     با غریبه ِ مهربون شه

خوب امیدوارم خوشتون اومده باشه............باور

....*.....*....

 

سلام..

گر عاشقانه مردن را بلد نیستیم لااقل عاشقانه زندگی کنیم ....سوختن حرف کمی نیست انانکه ساختند سوختند !!  

 

خواب آب می دیدم ... دریا نبودم ... ولی با آن آب زلال امید به دریا شدن داشتم ..

بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگی کرد .. سعی کردم هیچ قطره ای از او را به هدر ندهم ...

با تمام وجود خواستمش ...

غافل از اینکه روزی مسیر آبش را عوض می کند ...

بدون اینکه تمایل داشته باشد شاخه ای از شاهراه زندگی را به من ببخشد ...

بدون اینکه فکر کند شاید بار آخری باشد که این راه زنده شده و شاید خشک گردد ...

شاید برای تجربه ی دوباره پر شدن فرصتی نداشته باشد ...

شاید این بار به جای آب . خاک مهمان دستهایم شود و شاید سیلابی بزرگ نابودم کند ....

و شاید حتی ارزش نابودی هم نداشته باشم و حتی خاک هم از من بهراسد .

شاید آن سنگ ها که بر تنم کوبید ...

سنگ هایی که خودش برایم صیقل داد تا لطفی کند ..

برای این بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدایی اش غم نخورم ...

ولی سنگ هایش را در آغوش گرفتم و هر نگاهی به تک تک سنگ ها مرا به یاد روزهای طلایی امیدواری می اندازد ....

هنوزهم امیدوارم ...

او می رود تا با دیگری برود

و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطیف گمشده ی زندگی خویشم .....

چه کسی من را محکوم به خشکی کرد ؟

 خوب امید وارم لدت برده باشین

یا حق....

آدمک..

سلام ..سلامی به گرمی افتاب سوزان تابستان

بالاخره بعد ازحدودیک ماه اومدم تا دوباره بنویسم

*********************************

 

آدمـک آخــرِ  ....                                        

آدمـک آخــرِ  دنیــاست، بخند           

آدمـک مـرگ هـمین جاست، بخندآدمک

 

آن خـدایی که  بـزرگش خوانـدی

به خـدا، مثـل تـو تنهـاست، بخند                                    

 

دستخطی  کـه  تـو را عاشـق کرد

شوخـیِ  کاغــذی  ماسـت، بخند

 

فکر کن   دردِ  تـو  ارزشـمند است

فکر کن  گریـه چـه  زیباست، بخند

 

صبحِ فردا به  شبت  نیست که نیست

تـازه  انگار کـه فـرداسـت، بخند

 

راستـی آنچـه بـه یــادت دادیم

پَر زدن نیست کـه درجاسـت، بخند

 

آدمــک نغمــهء  آغــاز نخوان

به خــدا  آخــر  دنیـاست، بخند

 خوب امید وارم خوشتون اومده باشه..

یا حق

حس...یا.....

سلام ..خوبین دوستان گلم...؟

نمی دونم این چند وقته یحس خاصی دارم ..نمی دونم خوبه یا بد ولی این و می دونم که درون مایه این مطلب یکم شبیه درد دل خودمه....

حس.....            Love??                 

 

حس غریبی  دارم                                                   

 حس تنهایی ِ غریبی

 مثل آنروزها که نبودی

 حس کسی که ماه ها تمام ِ کوچه های بی چراغ ِ منتهی به تو را دوید

 و کسی از او نپرسید

 که در سرش چه می گذرد

                                    چه رسد به دلش!

 خسته ام فرشته ی من

 در تمام این سه ماه  ِ متفاوت ِ گذشته

 به اندازه ی دویدن های این سه روز خسته نبوده ام

 مانده ام با یک خانه پر از بوی تو ...

 نگاهم به هر طرف که می رود تو را می بیند ...

 جای خالی ات خیلی آزارم می دهد ...

 آزرده می شوم و دلتنگ ...

 دلتنگ تو ... دلتنگ حرفهایت ... دلتنگ آغوش گرمت ...دلتنگ بوسیدنت حتی ...

 آزرده ام از دیدن روزهای تلخ بی تو بودن و آزرده که می شوم به همه می پرم

 تو نیستی و جای تو را هیچ خدایی پر نمی کند ...

 این روزها

 پی ِ هر شبی که می گذرد ، روزی از عمرم کم می شود

 تمام نیرویم را با خود می برد

 بی هیچ اغماضی همه اش را می طلبد

 فرو می کشد

 و من تمام می شوم و تهی

 در آخر

 تنها تو در این فضای تهی، ته نشین می شوی

 و زمزمه ای در سرم مرور می شود:

 " ...باز با من تا آخر دنیا می مانی ؟؟ "

 می دانم تنها مسبب دوری از تو و این احساس خلاء و تنهایی مرگ آور ، خودم بوده ام !

 دلتنگم ..

خوب دوستان گرانقدر خودم اگه این مطلب بد بود به بزرگی دل خودتون ببخشید

یا حق.....

آن..

سلام ...خوبین..؟ من که خوبم

این شعر حکایت یکی مثله...

من آن کلاغ عاشقم!

مژگان عباسی

آن شب که بی ستاره ترین ماه، در محاق...

تنها نشست روی صف سیم ها کلاغ

 

شب بسته بود پلک اتاقی که روزها

می شد شنید از لبش آوازهای داغ

 

هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود

از آرزوی خفته در آواز آن اتاق...

 

آن شب کلاغ خیرهء یک پنجره نشست

تنها به این امید که روشن شود چراغ

 

شب‌تابهای پچ پچه در گوش بیدها

گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ...

 

و ... صبح روز بعد زنی با قفس رسید

قلاب کرد باز قفس را به کنج تاق

*

بعدا کسی نگفت که آیا عجیب نیست

مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟

*

هرچند پشت میله اسیریم، عاشقیم

تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ

امید وارم لذت کافی رو برده باشین....