مقدمه..

سلام به  همه ی دوستان گلم

خوبین دوستان.....؟

خوب بالاخره بعد مدتها اومدم که ادامه بدم....

بگذریم که چه اتفاقاتی برام تو این مدت افتاد ولی دیگه داره تموم میشه....

دیگه بریم سر اصل مطلب

aghaz

« مقدمه ای برای آغاز» 

در حالی که باد.با دستان مهربانش درختان را نوازش می کرد.درحالی که که ماهیِِ قانع حوض خانه ی ما با عکس افتاده ی ماه در اب دردو دل می کرد ودر حالی که درگوشه ای چوب ها از عشق بازی با طبیعت گر گرفته بودند.

من در تاریکی تنهائی خود فرورفته بودم و به دنبال نقطه ای روشن میگشتم....اما..جزء شمع های نیم سوخته که با نفس خاموش می شدند هیچ نیافتم..........

در تمام آن ساعات به دنبال چیزی می گشتم که گوشه ای از احساسم را به خودم ..به خالقم و آفریده های خالقم را در آنهاخلاصه کنم  ..

وآن واژگان من بود(نه بلکه تمام وجود من بود)..اما تمام این واژگان دست دردست هم نتوانستند سنگینی  احساسم را تحمل کنند ومن ماندم و گفته هایم..گفته هائی که شاید تا ابد ناتمام بماند....

یا حق............