....*.....*....

 

سلام..

گر عاشقانه مردن را بلد نیستیم لااقل عاشقانه زندگی کنیم ....سوختن حرف کمی نیست انانکه ساختند سوختند !!  

 

خواب آب می دیدم ... دریا نبودم ... ولی با آن آب زلال امید به دریا شدن داشتم ..

بستر خشکم را قطره قطره پر از زندگی کرد .. سعی کردم هیچ قطره ای از او را به هدر ندهم ...

با تمام وجود خواستمش ...

غافل از اینکه روزی مسیر آبش را عوض می کند ...

بدون اینکه تمایل داشته باشد شاخه ای از شاهراه زندگی را به من ببخشد ...

بدون اینکه فکر کند شاید بار آخری باشد که این راه زنده شده و شاید خشک گردد ...

شاید برای تجربه ی دوباره پر شدن فرصتی نداشته باشد ...

شاید این بار به جای آب . خاک مهمان دستهایم شود و شاید سیلابی بزرگ نابودم کند ....

و شاید حتی ارزش نابودی هم نداشته باشم و حتی خاک هم از من بهراسد .

شاید آن سنگ ها که بر تنم کوبید ...

سنگ هایی که خودش برایم صیقل داد تا لطفی کند ..

برای این بود که مرا از خود برنجاند تا از رفتنش و از جدایی اش غم نخورم ...

ولی سنگ هایش را در آغوش گرفتم و هر نگاهی به تک تک سنگ ها مرا به یاد روزهای طلایی امیدواری می اندازد ....

هنوزهم امیدوارم ...

او می رود تا با دیگری برود

و من در بستر خود . به دنبال قطرات لطیف گمشده ی زندگی خویشم .....

چه کسی من را محکوم به خشکی کرد ؟

 خوب امید وارم لدت برده باشین

یا حق....