آن..

سلام ...خوبین..؟ من که خوبم

این شعر حکایت یکی مثله...

من آن کلاغ عاشقم!

مژگان عباسی

آن شب که بی ستاره ترین ماه، در محاق...

تنها نشست روی صف سیم ها کلاغ

 

شب بسته بود پلک اتاقی که روزها

می شد شنید از لبش آوازهای داغ

 

هر روز پشت پنجره غوغای تازه بود

از آرزوی خفته در آواز آن اتاق...

 

آن شب کلاغ خیرهء یک پنجره نشست

تنها به این امید که روشن شود چراغ

 

شب‌تابهای پچ پچه در گوش بیدها

گفتند: عاشقست! خبر را به گوش باغ...

 

و ... صبح روز بعد زنی با قفس رسید

قلاب کرد باز قفس را به کنج تاق

*

بعدا کسی نگفت که آیا عجیب نیست

مرگ کلاغ و زرد قناری به اتفاق؟

*

هرچند پشت میله اسیریم، عاشقیم

تو مثل آن قناری و من مثل آن کلاغ

امید وارم لذت کافی رو برده باشین....