بگذار

بگذار تا بگریم...


 بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ گریه خیزد روز وداع یاران

هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران

با ساربان بگویید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران

بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت چشم گناهکاران

ای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران

چندین که برشمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم الا یک از هزاران

سعدی به روزگاران مهری نشسته در دل

بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران

چندت کنم حکایت شرح این قدر کفایت

باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران
سعدی

نظرات 2 + ارسال نظر
پژمان دوشنبه 17 بهمن 1384 ساعت 17:02 http://nahan-dar-jahan.blogsky.com

سلام
خسته نباشی
قالب وبلاگت زیبا تر شده
موفق باشی

آناهیتا دوشنبه 17 بهمن 1384 ساعت 21:48 http://www.bpersian.blogfa.com

سلام دایی حامد خوبی؟خوش میگزره؟ مشکلت حل شد؟ امیدوارم هیچ وقت مشکلی نداشته باشی.
حامد جان میری دسته؟ پس التماس دعا آقایی. خوشحالم که برگشتی، خوش امدی. ولی فرم وبلاگت
قبلاً که آبی بود قشنگتر بود به نظره من. میدونم برای آیام محرم ولی خوب بالاخره، یادت باشه
حضرت محمد هم به هنگام عزاداری تنها یک رمان مشکی به سر می بست، همه لباس ها رو سیاه نمی پوشیدند.
خلاصه دیگه خوش باشی.
و موفق آقایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد